بابام تعریف می کنه اون زمون ها که بچه بودند، یه آقایی بود که همیشه چسبیده به دیوار راه می رفت. این آقا عقیده داشت که این تنها راهیه که می شه از چرخ جداشده ی اتوبوس که ممکنه به سمت آدم بیاد، در امان موند. قضیه ی چرخ اتوبوس اینه که اون موقع یه بار (یا شاید هم چندبار) اتفاق افتاده بود که یکی از چرخ های اتوبوس جدا شده بود و غلتان به سمت آدم ها رفته بود. یادم نیست که موجب مرگ یا زخمی شدن کسی شده بود یا نه. خلاصه این که این آقا همیشه اون قدر نزدیک به دیوار راه می رفت که یه بازوش رو دیوار کشیده می شد. اما این آقا روزی مُرد ... یکی از چرخ های یه اتوبوس جدا شد و غلتید به سمت این آقا و موجب مرگش شد. ا
واسه همینه که از قدیم و ندیم گفتن "هرچی بدت میاد، سرت میاد". ا
به نظر من به جای این که چیزهایی رو که بدمون میاد و یا ازشون می ترسیم، لیست کنیم و هی به خودمون یادآوری کنیم که "من از آسانسور بدم میاد" (خودمو میگم
) ، انقدر به شون اهمیت ندیم. یه بازی (در واقع آمارگیری) وبلاگی هست که اون چیزایی رو که خوش مون میاد و اون چیزایی رو که بدمون میاد، می نویسیم. من از این بازیا خوشم میاد. گاهی آدم با این کار خودش رو بهتر می شناسه. اما وقتی برای چیزایی که بدمون میاد ازشون این قدر فکر می کنیم، بعد که دور و برمون رو نگاه می کنیم می بینیم که اوووف! چقدر چیز هست که ازشون بدمون میاد! بابا زندگی کوفت و زهرمارمون می شه! ا

*
ای گفتی ای گفتی
ReplyDeleteاتفاقا دیروز داشتم فک میکردم اگه بطری آب تو یخچال ابیفته رو پام چی کنم صبح رفتم در یخچال باز کردم تلپ افتاد رو پام خورد شد
اتفاقا یه دوستی هم دارم همش میترسه دوس دخترش حامله شه برم بهش بگم فکر سیسمونی باشه پس
کاملا درسته! بحثه همون دادن انرژی و این حرفاست
ReplyDeleteبیچاره مرده چه بد مرده ها !
ReplyDeleteاین قربونیت هم خیلی باحال بود .
فکر میکنم چیزی که ازش میترسیم اتفاق میوفته . بیا از چیزی نترسیم .
ReplyDelete